پرتال تفریحی سرگرمی جوجوفان

سایت تفریحی جوجوفان با هدف ایجاد پایگاه سرگرمی تفریحی برای شما دوستان تأسیس گشته است و امید آن است با نظرات،انتقادات و پیشنهادات شما شاهد پیشرفت روز افزون این سایت باشیم
با تشکر مدیریت سایت جوجوفان ~>علیرضا<~

آخرین نظرات

۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

13197789551

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

۰ نظر ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۳
~>jojo<~

دزد

 

 

 

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند…!

شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛

برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۲ ، ۲۲:۳۶
~>jojo<~

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد .....

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۰۱:۰۴
~>jojo<~

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۰۰:۵۹
~>jojo<~

 

 

با یکی از دوستانم وارد قهوه خانه ای کوچک شدیم و سفارش دادیم به سمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه خانه شدند و سفارش

دادند: پنج تا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!

سفارش شان را حساب کردند، دوتا قهوه شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوه های مبادا چی بود؟»

دوستم گفت:

 

۳ نظر ۱۹ مهر ۹۲ ، ۰۰:۳۱
~>jojo<~
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۶:۴۸
~>jojo<~
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۳۴
~>jojo<~